برّه های ناقلا

یکی بود یکی نبود
یه گله ی گوسفند بود و یه چوپان و یک سگ که هم مسئول جون گوسفندا بود و هم مسئول تقسیم علوفه بین گوسفندا
اما گوسفندا ازاینکه یه سگ مسئول تقسیم علوفه بود نا راضی بودند و می گفتند یه سگ نمیتونه نیاز اونها رو بر اورده کنه
برای همین هم از بین خودشون چهار گوسفند رو که از همه با هوش تر و ناقلاتر بودند انتخاب کردند و پیش چوپان رفتند و گفتند :از این به بعد سگ رو فقط محافظ جون ما کن و گوسفند های ناقلا رو مسئول تقسیم علوفه
چوپان هم قبول کرد و هر روز سهمیه را به بره های ناقلا می سپرد
ناقلاها  هم هر روز دور سهمیه جمع میشدند و ساعتها بحث میکردند که چطور علوفه ها رو تقسیم کنند و البته همینطور که مشغول بحث برای برپایی عدالت بودند از علفهای ترو تازه تناول میکردند و دست اخر ته مونده رو با منت بین گوسفندها تقسیم میکردند
تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدند علوفه ها رو به تعداد گوسفند ها تقسیم کنند
اما شیرینی علوفه های تازه گویا دست از سر بره های ناقلا بر نمی داشت،بنابر این دور هم جمع شدند و فکر چاره شدند برای بازگشت به میز مذاکره و علوفه ی تازه
یکی از بره ها که از همه ناقلا تر بود گفت چاره اختلافه و همگی به نشانه تایید بع بع کنان خندیدند و از هم جدا شدند
فردای اونروز ریش سفید ناقلاها میون جمعیت رفت و بع بع کنان داد زد من نمی تونم این ظلم رو تحمل کنم و از امروز استعفا می‌کنم
بعضی از گوسفند ها هم دورش جمع شدند تا ببینند قضیه چیه
ریش سفید رو به همه کرد و با چشمانی غرق گریه گفت من نمیتونم زنده باشم و ببینم یه گوسفند بیست کیلویی سهمی برابر گوسفند پنجاه کیلویی میگیره و همین حرف کافی بود تا اختلافات زیاد بشه
کوچکترها تو روی بزرگترها وایسادند و چاق ها قیافه ی حق به جانب گرفتند و صدای اعتراض لاغرها بلند شد
خلاصه باز هم کار به میز گرد رسید و علوفه ی تازه ای که ورای دعوای زرگری نصیب ناقلاها میشد و ته مونده ای که با منت نصیب بقیه ی گله میشد و البته اختلاف و دو دستگی که هر روز بیشتر و بیشتر میشد
ناقلاها حق بقیه رو میخوردند و به ریششون میخندیدند و هر روز چاق تر و چاق تر میشدند، اما از یه چیز غافل بودند
بله عزیزان،درست فهمیدید،اونا یادشون رفته بود که گوسفند فربه تر زودتر روانه ی کشتارگاه میشه و فقط وقتی اینو فهمیدند که جلاد گوسفندها دست در دست چوپان به چشمای ناقلاها خیره شده بود
گرچه بره های ناقلا ناراحت بودند و از اون همه حق خوری پشیمون،اما دیگه دیر بود و فرار از چنگال مرگ ممکن نبود

بازدیدها: ۲۵۲

 
اشتراگذاری
6 دیدگاه ها
  1. محمدعلی فاتحی نوشته:

    الان منظورت از این داستان شوراهای پیکومه که ما رو گوسفند کردی؟!!
    اخرش نتیجه گیری هم میکردی بد نبود آقا‌..
    باید مشخص میکردی به کی داری تیکه میندازی و الا سوء برداشتش زیاده

     
  2. ناشناس نوشته:

    اقا رسول دست مریزاد👍👍👍

     
  3. رسول سلیمانی نوشته:

    نه اقای فاتحی این فقط یه قصه ی کودکانس
    دیدم عیده و بچه ها از درس و مشق فارق
    گفتم یه داستان کودکانه و البته سراسر پند واسشون بگم
    بزرگترها هم طبق تجربشون زحمت بکشند به کوچکترا کمک کنند نتیجه گیری کنند

     
  4. محمدعلی فاتحی نوشته:

    خسته نباشی آقای سلیمانی
    داستانی کوتاه و جمع و جور بود با محوریت عدالت و سوء استفاده هایی که مخصوصا مدیران از آن میکنند
    نکته قابل ذکر اینکه در ادبیات ایران و جهان حیوانات نماد هستند و در بیان و تفهیم مسائل اجتماعی از این نمادها استفاده میشود
    مثلا گرگ نماد درندگی و روباه نماد مکاری و گوسفند و الاغ نماد نا فهمی هستند
    به دوستی که دوستی که در کامنت اول به دنبال سوژه تیکه بود پیشنهاد میشه مقداری متون ادبی مخصوصا کلیله و دمنه رو مطالعه کنند

     
  5. نسیم بهاری نوشته:

    خوب بود
    و پر از مفهوم

     
  6. . نوشته:

    سلام آقای سلیمانی
    مثل همیشه خوب وعالی بود
    انشاالله همیشه شاد و تندرست باشید

     

ارسال یک دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.