قلی خان، خان نبود-شازده کوچولو هم،کوچولو نبود
قلی خان ، خان نبود
پیرمرد از دست مرادبیگ با «حق نمک» گذشت؛ در حالی که قافله اسیر مرادبیک بود مشغول خوردن نان و روغن و نمک شد و یک لقمه هم به مرادبیگ داد و گفت: ها، حق نمک را نگهدار و بگذار ما برویم. اما در ادامه راه اسیر حسامبیگ شد و اموال قافله غارت شد و دوباره بازگشت نزد مرادبیگ. بعد در یک سکانس بهیادماندنی برای مرادبیگ حکایت قلیخان، راهزن معروف را گفت و مرد. گفت:«قلیخان دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی(شنیدی). وقتی سنوسال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ببینم میتونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم. با همین یه حرف پای جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت هزار تا تموم شد حالا ببینم عرضشو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد. نشد… نشد… نتونست و مشغولالذمه خودش شد. تقاص از این بدتر؟»
سکانسی تاثیرگذار از سریال روزی روزگاری با بازیگری هنرمندان زنده یاد “جمشید لایق” و “خسرو شکیبایی”
شازده کوچولو هم ،کوچولو نبود
…. روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که مدتها تو دلش بهش فکر کرده باشد یکهو بى مقدمه از من پرسید:
– گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مىخورد؟
– گوسفند هرچه گیرش بیاید مىخورد.
– حتی گلهایى را هم که خار دارند؟
– آره، حتی گلهایى را هم که خار دارند.
– پس خارها فایدهشان چیست؟
یکی از اون سوالهای سخت،من چه میدونستم
گرفتار باز کردن یک مهرهى سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو مىبردم خرابىِ کار به آن سادگىها هم که خیال مىکردم نیست برج زهرمار شدهبودم و ذخیرهى آبم هم که داشت ته مىکشید بیشتر به وحشتم مىانداخت.
– پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتى سوالى را مىکشید وسط دیگر به این مفتىها دست بر نمىداشت. مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:
– خارها به درد هیچ کوفتى نمىخورند. آنها فقط نشانهى بدجنسى گلها هستند،، دِ!
پس از لحظهیى سکوت با یک جور کینه درآمد که:
– حرفت را باور نمىکنم! گلها ضعیفند. بى شیلهپیلهاند. سعى مىکنند یک جورى تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال مىکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآورى مىشوند…
لام تا کام بهش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مىگفتم: “اگر این مهرهى لعنتى همین جور بخواهد لج کند با یک ضربهى چکش حسابش را مىرسم.” اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
– تو فکر مىکنى گلها…
من باز همان جور بىتوجه گفتم:
– اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمىکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهى مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
– مسالهى مهم!
مرا مىدید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش زشت مىآمد خم شدهام.
– مثل آدم بزرگها حرف مىزنى!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بىرحمانه مىگفت:
– تو همه چیز را به هم مىریزى… همه چیز را قاتى مىکنى!
حسابى از کوره در رفتهبود.
موهاى طلایى طلائیش تو باد مىجنبید.
– اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مىکند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستارهرا تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: “من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!” این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
– یک چى؟
– یک قارچ!
حالا دیگر رنگ شازده کوچولو از شدت ناراحتی مثل گچ سفید شده بود.
برگرفته از کتاب “شازده کوچولو” نوشته “آنتوان دو سنت اگزوپری”
گردآوری :محمدپارسا بهرام (ققنوس)
۱۴۰۱/۱۱/۱۲
Views: 1326
قشنگ بود.مرسی.امیدوارم هیشگی شرمنده خودش نشه.من شدم و هنوزم دارم میسوزم.پدرمو رو تنها گذاشتم و رفتم دنبال نون….در صورتی که نون و بالاتر از نون پدرم بود…از دستم رفت و من تا عمر دارم شرمنده خودمم….
هر بزرگواری ده سال بعدش رو ببینه لطفا
اگر خوبی کرده خوب ازش یاد میکنند
و اگر بدی کرده بد.
سرنوشتوهمینه.تا میتونی باید خوبی کنی….
حکایت خیلیامونه.نشد یا نتونستیم .دنیا همینه ،مهمش همونه که شرمنده خودمون نشیم .
انتخاب حکایت ها عالی بود .
به رسمه به اسم نیست .
چه خانهایی که دزدن(ان پادشه که مال ….)
وچه دزد هایی که بزرگن .
چه گنده ها واسم ورسم دارهایی که حقیرند در باطن و
چه بی نشان ها یی که بی غایت بزرگند .
بلاخره دنیا همینه دیگه به قول اون شعر (دور قمر) از حافظ یا ابن یمین یا … کار زیادی نمیشه کرد .
نوشته قبیلی شما تو این درگاه جالب بود اما این مطلب را هم بدونید برا مثال یه دزدی میره اشو از دیگ میدزده همه خبر میشن که اش نیست ولی دزدایی هم هستند که اشو با دیگش ،جاش ،میبرند که بگن اصلا چیزی نبوده که کسی بدزده .
وقتی مردمی روحیه تلاش ومنفعت جمعی نداشته باشند ومطالبه برای جمع نداشته باشند اول کمی اش ته کاسه شخصیشون میریزن ولی بعد مدتی کلا میگن کدوم اش اگه راست میگین کو جاش . تو این حالت اگاهان جامعه خیلی چیزا را میبینن ولی چون بقیه نمیبینند نمیتونن ثابت کنن .زمین در واقع هست ولی نیست .
…..
عالی