شعر زبانحال یه معتاده با گویش ساده

جوون بودم و شاد بودم
ازغصه ها آزاد بودم

مغرور و شاد و خوشحال
خوش تیپ و خیلی باحال

حیفش که من تنها بودم
تنها تو این دنیا بودم

دوست و رفیق نداشتم
به دنبالش میگشتم

یه روز  پیدا کردم یه دوست
گفتم رفیق خوب اوست

آشنا شدم زود شاد شدم
از بند غم آزاد شدم

رفیق جون جونیم شد اون
تموم زندگیم شد اون

نشست کنار من یه بار
تودست اون یه نخ سیگار

بِم گفت بکش یه نخ سیگار
اشکال نداره این یه بار

یه پُک زدم به سیگار
نفهمیدم من انگار

امروز یه نخ فردا دو تا
شدم رفیق پا به پا

یه روز رفیق نامرد
به خونه دعوتم کرد

رفتیم با هم تو زیرزمین
گذاشته بود برام کمین

خوراکی جور واجور اورد
منقل اورد وافور اورد

منقلا روبرا کرد
چه آتیشی به پاکرد

گفت هرکی سُست و تنبلِ
داروش کنار منقلِ

هرکی میخاد جون بگیره
یه دودی با اون بگیره

اون وقت به من نگاهی کرد
خندیدو گفت:کجایی مَرد؟

بیا بشین کنار من
بیا بشو تو یار من

یه پک بزن تا بشی شاد
یه پک نداره اعتیاد

بیا جلو تو سخت نگیر
نمیشی با یه پک اسیر

اون روز رفیق نامرد
بدجوری وسوسم کرد

آخر با حرف و کَلکَلٍش
رفتم کنار منقلش

رفیق من زد منا گول
امروز یه پک فردا یه لول

چندماه بعد گفت از یه لول
انگارنمیشی فولِ فول

مصرف من که رفت بالا
گفت پول بده دیگه حالا

هرچی که کار میکردم
میشد دوای دردم

هرچی که سود میکردم
همگی را دود میکردم

مصرف من شد بیش ازحد
حالم خراب و زشت و بد

معتاد و بیچاره شدم
ازخونه آواره شدم

حسن مجیدی ۱۳۹۹/۲/۱۲

بازدیدها: ۱۳۶

 
اشتراگذاری

ارسال یک دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.