حسابی هنگ کرده بودم نمی دونستم چی بگم

بین سالهای ۸۱ تا ۸۳ حدود یکسال و نیم به عنوان سخنگوی سیار نهاد نمایندگی مرکز و به دعوت مسئولان دفاتر نهاد به دانشگاههای کشور می رفتم ؛ حدود ۴۰ دانشگاه را رفتم و هدف اصلی هم دیدار با دانشجوها و سخنرانی برای آنها بود به مناسبتهای مختلف ؛ یه روز رفته بودیم دانشگاه شهید باهنر کرمان ؛ مسجد که رفتم برای نماز دیدم عجب پرده ای بین دختر و پسرها گداشته اند ؛ حالا خیلی جاها پرده هست ، اما آنجا پرده را چسبانده بودند به سقف!! من کمی برایشان صحبت کردم و گفتم این کار شما افراطیه اینجا که دانشجوها برا نماز میان و اصلا کاری به هم ندارن شما یه همچین پرده ای گذاشتین که تنفسشونم با هم قاطی نشه اون وقت تو کلاسها و تو محیط دانشگاه که اتفاقا همه دلشون میخواد همدیگه رو ببینن هیچ مانع و رادعی نیست ؛ خاطره ی مقام معظم رهبری رو براشون گفتم که وقتی امام ایشونو به جای استاد شهید مطهری به مسجد دانشگاه تهران معرفی کردند بین دو نماز که برمی گردند برا دانشجوها صحبت کنند می بینند پرده ای هست ؛ میگن اینجوری که من خانمها را نمی بینم همان لحظه پرده را عقب می کشن تا آقا و خانمها در حین صحبت همدیگه رو ببینن ؛ و هنوز هم در مسجد دانشگاه تهران همینطوره ؛ بچه های حزب اللهی کرمان حسابی از دستم عصبانی شدند ؛ از مسجد که در اومدیم یکی از بچه ها که دانشجوی قمی بود بهم گفت: “حاج آقا من یک وقت خصوصی ازتون می خوام باهاتون صحبت کنم” گفتم در خدمتم گفت “عصر ساعت ۳ همینجا جلو مسجد وعده” گفتم باشه ؛ عصر که داشتم میرفتم از دور دیدم علی تنها نیست یه دختری هم باهاشه گفتم اِ این که خصوصی می خواست حرف بزنه ، نکنه میخواد براش عقد بخونم ، خیلی وقت بود عقدی پیش نیومده بود ، شروع کردم تمرین کنم که اونجا گیر نکنم: انکحت موکلتی آناهیتا لموکلی علی عَلَی المهر المعلوم که رسبدم بهشون احوالپرسی کردم و رو به علی گفتم خانمتونن؟ گفت: “نه حاج آقا دوست دخترمه!!!” گفتم خب در خدمتم ؛ تو دلم گفتم این پسر با دوست دخترش چرا آخوند دعوت کرده؟ گفتم بفرمایین بشینین علی گفت “نه حاج آقا بریم اون طرف یه کوچه ای داریم به نام کوچه ی لاوی!!!اون جا بهتره” گفتم بریم در خدمتم ؛ منو برد کنار یک نیمکت سنگی با صندلیهای سنگی فانتزی ؛ خودش و دوست دخترش کنار هم نشیتن و به من گفتن رو به روشون بشینم نشستم و گفتم بفرمایین علی آقا ؛ علی گفت:” حاج آقا راستش من و رُزی باهم صحبت می کردیم که چه جوری به خدا برسیم گفتیم چه کسی بهتر از حاج آقا از ایشون می پرسیم” گفتم خب شما که میخواین به خدا برسین چرا رنگ دوستی تونو خدایی نمی کنین؟ اینجوری اگه خواستین جزوه ای به هم بدین ممکنه خدای نخواسته
دستاتون به هم بخوره گناه داره
کاری که نداره من صیغه ی محرمیتو براتون می خونم با هم محرم میشین : اون وقت آیت الله بهجت هم زنده بودند عقد دختر بدون اجازه ی پدرشو شرط صحت نمی دونستند می شد یه جوری درستش کرد ؛ یه دفه دختر خانم خیلی جدی گفت : “نه حاج آقا اصلا دستامون به هم نمی خوره کاملا مواظبیم” تو دلم گفتم عجب گافی دادم طلبکارم شدند علی با خوشحالی گفت: ” حاج آقا منم همینو به رُزی گفتم ولی قبول نمی کنه” حالا من می خوام رُزی رو مورد خطاب قرار بِدَم نمیدونم اسم اصلیش چیه ؛ اونا خودشون با هم راحتن ولی من که نمیتونم بگم رُزی ؛ پرسیدم اسم خانم چیه؟ علی گفت: “رُزیتا” گفتم رزیتا خانم پیشنهاد علی که خوبه چرا شما قبول نمی کنین؟ رزیتا گفت: “نه حاج آقا دیگه وقتی صیغه ی محرمیت خونده شد به خدا رسیدن کشکه ، همینجوری بهتر میشه به خدا رسید” منم که حسابی هنگ کرده بودم و نمی دونستم چی بگم گفتم چه جالب من تا حالا فکر می کردم دوست پسر دوست دخترا برا چیزای دیگه باهم دوست میشن نمی دونستم میخوان به خدا برسن !!! ولی آخه خیلی سخته اینجوری به خدا برسین مث اینه که لب رودخونه بخواین خونه بسازین هرچی میسازین از زیرش آب خرابش می کنه راستش من تا حالا تو مراجعام همچین کِیسی نداشتم یه دفه یادم اومد بهشون گفتم : “خب شما که میخواین به خدا برسین از خود خدا بپرسین” گفتند: “هان همینو میخوایم چجوری بپرسیم؟” گفتم خدا یه نقشه ی راهنمایی به ما داده به نام قرآن هر وقت خواستین به خدا برسین قرآنو باز کنین هرجایی اومد بخونین و ترجمه شو دقت کنین و بهش عمل کنین” خیلی خوشحال شدن واومدن که بِرَن من شماره خودمو بهشون دادم گفتم اگه یه وقت سوالی داشتین بپرسین گوشی من ۲۴ ساعت روشنه رعایت وقت لازم نیست هر وقت زنگ بزنین من جواب میدم خدا حافظی کردن و رفتن که رفتن دیگه خبری ازشون ندارم که به کجا رسیدند.

نویسنده : غلامحسین جعفری پیکانی

بازدیدها: ۴۲

 
اشتراگذاری

ارسال یک دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.