جهلی که بیسوادم کرد- داستان آشنای دختران روستایی

محو چشمای پسرم شده بودم و تو دلم فوج فوج سر بیداد رو به کرونا کشیده بودم.
کرونای لعنتی، همه چی رو به هم ریختی، حالا با چه رویی به پسرم بگم که جواب این سوال رو هم نمیدونم…
اگه تو نیومده بودی، اگه مدرسه ها رو تعطیل نکرده بودی و این بساط درس و مشق مجازی رو پهن نکرده بودی، الان مجبور نبودم اینقدر خجالت بکشم:(

تو همین افکار بودم که پسرم دادی کشید و گفت: چی شد مامان، نکنه جواب این یکی رو هم نمی دونی!
چاره ای نداشتم مگر اینکه به علامت تایید سرم رو پایین بندازم…
پسرم دوباره دادی کشید و گفت:ای بی سواد ،بعد هم نگاهی به همسرم انداخت و به شوخی گفت آخه بابا چی میشد یه مامان باسواد برام میگرفتی.

گرچه شوخی بود اما دنیا رو سرم خراب شد ،اشک تو چشمام حلقه زد،برا اینکه کسی متوجه اشکام نشه بهونه غذا پختن کردم و گوشه‌ای از آشپزخونه زانوی غم بغل کردم و شروع کردم به گریه کردن…
لحظاتی برگشتم به سالها قبل، درست زمانی که دوره ابتدایی رو تموم کرده بودم و یواش یواش آماده میشدم برای سال جدید و مدرسه جدید
اما روزها، روزهای سرنوشت سازی بود مردم روستا همه درگیر بودند هیچ کدوم نمی تونستند کوتاه بیاند و هر کدوم اسرار داشتند مدرسه ی راهنمایی تو محلشون باشه..
خوب یادمه اون روزها گوشه ی دنجی درست مثل همین گوشه ای که الان نشستم و گریه می‌کنم پیدا می‌کردم و چه التماسها که به خدا نمی کردم
یادمه هر وقت پدرم از سرکار بر می گشت بی درنگ می پرسیدم چی شد بابا؟ بالاخره مدرسه راهنمایی رو به کدوم محل میبرند؟ پدرم هم مثل همیشه با اخم های درهم کشیده فقط به یک جمله بسنده میکرد که :هنوز معلوم نیست..

یادمه تو یکی از همون روزها بود که دلم برای کلاس و مدرسه خیلی تنگ شده بود ،نزدیک ظهر بود و کارهای خونه رو از رُفت و رو گرفته تا پخت و پز و شست و شو، همه و همه رو انجام داده بودم ،فرصت رو مناسب دیدم که کتابی از سال قبل بردارم و شروع کنم به ورق زدن
با اینکه چیزی از تعطیلات نگذشته بود، اما با هر ورقی که میزدم انگار هزاران هزار خاطره ی تلخ و شیرین برام زنده می شد
غرق خاطراتم بودم که ناگاه کتابم رو دیدم که به گوشه ای پرت شد و صدای بلند و خشن پدرم رو شنیدم که داد میزد دیگه حق نداری به درس و مدرسه فکر کنی
پاهام سست شده بود، پاک گیج شده بودم و اصلاً نمی فهمیدم چی شده، ترس همه ی وجودم رو فرا گرفته بود، پدرم دست بردار نبود و داد میزد من عمرا صبح به صبح دخترم رو روانه اون محله کنم.

من از همون روز اول به همه تون گفتم که درس فقط تو این محله، مدرسه فقط تو این محله
حالا که مدرسه رو به اون محله بردند،هیچ کس حق نداره با من حرفی از درس و مدرسه بزنه دیگه کنترلی برای اشکام نداشتم…
اشک تو چشمام جمع شده بود و بی اختیار سرازیر می شدند،اونقدر پدرم عصبانی بود که حتی جرعت التماس کردن بهش رو هم نداشتم ،اما از طرفی هم جرعت خداحافظی با درس و مدرسه رو هم نداشتم

با خودم گفتم اونقدر گریه می کنم ،اونقدر اشک میریزم و غذا نمی خورم تا پدرم راضی بشه حتی مادرم هم جرعت حرف زدن تو این مورد را نداشت، نمیدونم، ولی شاید اون هم با پدرم موافق بود
روزها گذشت و دیگه مطمئن بودم که باید دور درس و مدرسه رو خط بکشم ،گرچه در دردناک بود اما واقعیت بود و باید می‌پذیرفتم
تو همین افکار بودم که به خودم اومدم و شروع کردم به بد و بیرا گفتن، البته نه به کرونا،بلکه گفتم:
لعنت
لعنت به تعصب بیجا
لعنت به جهل
لعنت به تفرقه
لعنت به محله هایی که بالا و پایینش چه زندگی ها که نابود نکرد
و چه استعدادها که نکشت
و چه نفرت ها که برنیانگیخت
لعنت به دودستگی
لعنت به بیسوادی
در همون لحظه پسر عزیزم رو دیدم که در حالی که با دستای کوچیکش اشکام رو پاک می کرد ،با چشمانی ملتمس َاَزم میخاست که ببخشمش ،به آغوش کشیدمش و گفتم بخشیدمت عزیزم.
اما هیچ وقت اونایی رو که باعث حقارتم پیش تو شدند نمیبخشم

پی نوشت:
این مطلب به دنبال نظر یکی از کاربران سایت در مطلب محله پیکان به صورت فرضی نوشته شده و به صورت ناشناس از قسمت ارسال مطلب مهمان، به سایت پیکانی ها ارسال شده است.با توجه به اینکه نظر این کاربر در مطلب محله پیکان احساسات پیکانی های عزیز در سایت و اینستاگرام برانگیخته این مطلب نیز تایید شد و در سایت قرار گرفت(مدیر سایت)

بازدیدها: ۲۷۰

 
اشتراگذاری
12 دیدگاه ها
  1. ناشناس نوشته:

    احسننت👍👍

     
  2. ناشناس نوشته:

    این جهل هنوزم پا بر جاست،اونقدر باید از اون و پیامداش نوشت تا نابود بشه

     
  3. مهدیه نوشته:

    ما تو پیکوم دخترایی داریم ک کلی پیشرفت کردند.نوشتی داستای آشنای دختران و اینجوری ب همه توهین کردی.پاکش کن جناب مدیر سایت.

     
  4. همرته پیکامے نوشته:

    شمایی که نوشتی پاکش کن.شما خودتون یکی از جاهلان زمانه اید.چه توهینی چه حرف بدی.این مطلب در حقیقت وجود داشته و هنوزم داره.اونروزا مدرسه راهنمایی بود و اون محله ،حالا شده دبیرستان و دانشگاه…فقط در حد دوره راهنمایی پیشرفت کردیم.الان پنجاه شصت درصد کارهای این مملکت روی پاشنه خانمها می چرخه.پس لطفا از جاهلیت در بیا خواهر من.عالی بود و عالی تر میشه که این جهالت برای همیشه برداشته بشه

     
  5. مدیر صفحه اینستاگرام پیکان روستایی در دل کویر نوشته:

    ممنون که حق مطلب را ادا کردید.تشکر فراوان که با نظر بنده و بسیاری از همشهریان موافقت شد که به این مطلب بیشتر پرداخته بشه.
    باشد که رستگار شویم…

     
  6. ناشناس نوشته:

    جالب بود اما ماهم توسرما وگرما مجبوربودیم راه زیادی راپیاده بریم، دست مادرم رامیبوسم که باوجود مشکلات اجازه داد ادامه تحصیل بدم هرچند دراون زمان ادامه تحصیل دختران عجیب بود .خداراشکر الان اوضاع خیلی بهتر شده وسطح سواد خانم ها بالا رفته .ای کاش مسئولین ازنیروی جوان تحصیل کرده استفاده میکردند.متاسفانه اوضاع اکثر اون ها که تحصیل کردند هم خوب نیست ونتیجه زحمت هاشون را ندیدند

     
  7. ناشناس نوشته:

    تو کامنت قبلی سخن از استفاده از نیروی جوان و تحصیل کرده به میان اومد نمیدونم چی شد بی اختیار یاد شورا و اعضای شورا افتادم و از ته دل آه کشیدم
    شاید اگه همونروزا هم اعضای شورا…..
    بیخیال باباااااا،اونروزا که هیچ همین روزاش هم گرفتاریم

     
  8. ناشناس نوشته:

    با این توصیف قشنگ صد درصد نویسندش باید خانم باشه

     
  9. ز.فاتحی نوشته:

    جامعه خوب دخترانی خوب تربیت میکند
    و دختران خوب، جامعه خوب را …
    فقط همین.

     
  10. خاوری نوشته:

    متاسفانه هنوز هم بعضی از خانواده ها اجازه ادامه تحصیل به دخترانشون نمیدند واین مشکل بایدبیشتراز قبل فرهنگ سازی بشه تا حقی از این عزیزان پایمال نشه ،چرا ؟؟یکی از مدارس روستا را شیفت بعداز ظهر برای خواهرانی که قصد ادامه تحصیل دارند نمیگذارند امیدوارم به گوش مسئولین برسه ودراین راه کوشا باشند .باتشکر

     
  11. مریم گلی نوشته:

    ❤❤❤❤

     
  12. ناشناس نوشته:

    افرین

     

ارسال یک دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.